شعری از استاد نظمی
هیچ طفلی ننهد پای به ویرانه ی ما
گوئیا بی خبرند از دل دیوانه ی ما
شب که رخسار تو از باده برافروخت چو شمع
سوخت در جلوه ی اول پر پروانه ی ما
گرچه عشق تو به کس فاش نکردیم ،ولی
کیست در شهر که او نشنود افسانه ی ما؟
خوب بسیار بود ، لیک به شیرین دهنی
هیچ جانانه چنین نیست که جانانه ی ما
نازم این حور پریزاده که با طلعت اوست
رشک فردوس برین خانه و کاشانه ی ما
امشب از وی دل ما شکوه فراوان دارد
به که در خواب شود ، نشنود افسانه ی ما
گفتم : آن کیست که از هر دوجهان بی خبر است ؟
گفت : (نظمی ) که بود عاشق و دیوانه ی ما
بسیار عالی است
پاسخحذفخیلی عالی است لطفا بیشتر بنویسید.
پاسخحذف