۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه
غزلي جديد از جعفر سرخي
۱۳۸۸ دی ۲۲, سهشنبه
دو غزل جدید از استاد نظمی
کاشکی با من آن شوخ از ته دل یار بودی کاشکی
شیوه ی او دوری از اغیار بودی کاشکی
دی چو دیدم از جفایش اندکی گفتم، ولی
بیش از آنم جرات اظهار بودی کاشکی
دیشب از کیفیت می پرده از رخ بر گرفت
بر جمالش طاقت دیدار بودی کاشکی
من به جان خدمتگزارخان او بودم ، ولی
این عمل در خانه ی خمار بودی کاشکی
بر وصال او به این زودی رسیدن مشکل است
در فراقش صبر من بسیار بودی کاشکی
( نظمی ) از غمهای دوران طاقت من طاق گشت
با هزاران غم ، یکی غمخوار بودی کاشکی
============================
2 = افسوس و افسانه
عمر آن بود که با ساغرو پیمانه گذشت
مابقی جمله به افسوس و به افسانه گذشت
از پس پرده برون آ ، که مرا عمر عزیز
همه در حسرت آن نرگس مستانه گذشت
آشنایان شبی از وصل تو خوشدل نشدند
خوشدلی های تو با مردم بیگانه گذشت
شرح جانبازی پروانه و بی رحمی شمع
هر چه بودست به جان دادن پروانه گذشت
خواجه را آن همه سودا که به سر بود چه شد؟
نا مراد از سر این خانه و کاشانه گذشت
روز شادی من ازاین عمر ندیدم ( نظمی )
مگر آن روز که در صحبت جانانه گذشت
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
شعری به مناسبت در گذشت منصور محمود شریعتی
به مناسبت در گذشت برادر گرامی شاعر گرانقدر آقای مسعود محمود شریعتی مرحوم (منصور محمود شریعتی )
==========================================================
چو (منصور)ازرخت آن رنگ رو شد
نـوای نـاله ی مـا کـو بـه کـو شد
دلـم اندوه خود را در گلو کشت
زچشم مـادرت خون جو به جو شد
ستـــم کـاری دوران سنگی افـکند
چـو زهـر آلـوده تیری در گـلو شد
دوای درد هـــر درمــانده بــودی
چه ســان گویم طبیب چاره جو شد
مصیبت نـــامه ی دل تــا نـویسم
قلـم را ســر شکست و دم فرو شد
سیه شــد روز روشــن از غـم تو
حــدیث داغ دل از گـفتـــگو شد
ز هجران تو( مسعود )آن چنان است
کــه از زخـم دلش تــاب رفو شد
تسلیت
تسلیت به شاعر گرانقدر و دوست عزیزمان مسعود شریعتی
برادر گرامی و شاعر گرانقدر جناب آقای مسعود محمود شریعتی :در گذشت برادر گرامیتان مرحوم منصور محمود شریعتی را به جنابعالی و خانوده ی محترم و کلیه ی بازماندگان و صاحب عزا تسلیت عرض کرده و از خداوند بزرگ برای تمامی بازماندگان آن مرحوم طلب صبر جزیل می نماییم . آمین
انجمن ادبی فردوسی تبریز - جعفر سرخی
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
غزلی جدید از جعفر سرخی
غزلی جدید از جعفر سرخی================
ای فدای چشم تو خمخانه ها
کشته ی شمع رخت پروانه ها
چشم مست می فروشت هر که دید
از نظر می افکند پیمانه ها
حلقه ی زنجیر زلفت ای پـری
در پی خود می کشد دیوانه ها
سینه را صد پاره کردند ای عجب
در خم زلف سیاهت شانه ها
از سر شب تا سحر افسونگرا
گویم از خال لبت افسانه ها
هم چو مجنون می شود روزی یقین
غصه ی ما قصه ی ویرانه ها
از غم (سرخی) چه پرسی ؟ کو فتاد
واله و حیران در میخانه ها
۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه
عروسیست
با رفتن زمـستان ، هر دانه را عروسیست
در کوی می فروشان ، پیمانه را عروسیست
با کــاروان لیلی، ســالار کـاروان گفت
در بدر کامل امشب دیوانه را عروسیست
بازار وهم گرمست زآن رو در ایــن زمانه
با زاهد ریایی ، افسانه را عروسیست
از جـام مانده نامی از می حکایتی نیست
مستان چه چاره جوییم؟میخانه را عروسیست
با سیل اشک دیده ! ( سرخی ) چه سان بگوید
در جمع، آشنایان، بیـــگانه را عروسیست