آشیــــــــان مرغ دل ، زلف پــریشان است و بس
ملک ایمان را بلا ، چــــاک گــریبان است و بس
رو طبیبا درد عشق است ا ین ورای دردهــاست
کافرش دلخسته و درمانش ایمــــان اســت و بس
تاج زرین بر سر شمــــــع وجودم ســوخت جان
جان نگر پروانه وش سرگرم جولان است و بس
هر که محروم از وصال روی جانان گشته است
خسته و درمانده و رنجور و گریـان است و بس
غرق خــــــوناب دلـــــم بین مردمــــان دیده را
داغ عشقی در پس ایــن دیده پنهان است و بس
گر چه خال آن سیه مو دانه ی دام بلاست
دل شکار آشنای تیر مژگان است و بس
با قضای آسمان ناصح چه می گویی سخن
در بر امواج دریا ، خس پریشان است و بس
دل درون سینه سوزد ( سرخی ) از هجران یار
ناله ی نی قصه ی این درد هجران است و بس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر