استاد و دخترش
بی وفا حالا که من افتادهام از پا چرا
زندگی استاد شهریار به روایت دخترش
بيستو هفتم شهريورماه نوزدهمين سالروز درگذشت محمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار است. دختر شهریار : ميتوانم به صراحت بگويم كه بيشتر از مادرم با او مأنوس بودم و وقتي با او بودم، هيچوقت سراغ مامان را نميگرفتم.
به گزارش ايسنا، زندگي شهريار از زبان دخترش اينگونه روايت ميشود: «پدرم، سيدمحمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار در تبريز متولد شده است. پدرش از وكلاي درجه يك تبريز و مردي نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بيشماري از خوان كرم او سير ميشدهاند و فكر ميكنم، همين بلندي طبع و بخشندگي پدرم صفاتي بود كه از پدرش به ارث برده بود. پدرم ايام كودكي را در قراء خشكناب و قيش قورشان گذرانيده و هيچوقت خاطرات خوشي را كه در دهكدههاي مزبور داشته، فراموش نكرد. اولين شعرش را در چهارسالگي سروده، آن موقعي بوده كه مستخدمشان به نام رويه براي ناهارش آبگوشت تهيه كرده بود و بابا كه برنج دوست ميداشته، خطاب به رويه (رقيه) گفته است:
رويه باجي؛ باشيمين تاجي / آتي آت آتيه، منه وئركته (خواهر رويه (رقيه) تاج سر من هستي / گوشت را بده به سگ، به من كته برنج بده)
پدر درباره خاطرات ايام كودكياش ميگويد: «روزي با بچههاي محل مشغول بازي بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگي كه در وسط حياط خانه بود، خيره شده و شروع به خواندن شعر كردم.
سخنان موزوني كه نميدانستم چگونه به مغز و زبان من ميآمدند، كه ناگهان! پدرم مرا صدا كرد. به صداي بلند پدرم برگشتم. با حالتي تعجبآميز پرسيد: اين اشعار را كجا ياد گرفتي؟ گفتم كسي يادم نداده، خودم ميگويم. اول باور نكرد؛ ولي بعد از اينكه مطمئن شد، در حالي كه صدايش از شوق ميلرزيد، به صداي بلند مادرم را صدا كرده و گفت: بيا ببين چه پسري داريم!»
يكبار ديگر در هفتسالگي شعر گفته است و آن هنگامي بوده كه مانند بيشتر بچهها از حرف مادر خود سرپيچي كرده و به حرف او گوش نداده بود؛ ولي بعدا پيش خود احساس گناه كرده و گفته است:
من گنهكار شدم واي به من / مردمآزار شدم واي به من
در كودكي از محضر پدر دانشمند خود استفاده كرد و تحصيلات مقدماتي را با قرائت «گلستان» پيش او فراگرفت و در همان اوان با ديوان خواجه الفتي سخت يافت. بعد از اينكه تحصيلات متوسطه را در مدرسه فيوضات و متحده به پايان رسانيد، در سال 1303 وارد مدرسه طب شد و مدت پنج سال در اين دانشكده به تحصيل مشغول بود؛ ولي عشق و روحيه مخصوصش كه اصلا با پزشكي، مخصوصا با جراحي سازگار نبود، او را از تحصيل پزشكي بازميدارد؛ چنانكه خودش ميگويد: «بعد از هر عمل جراحي كه انجام ميدادم، احساس ضعف ميكردم و حالم بههم ميخورد.»
بعد از ترك تحصيل به خراسان رفته و به ديدار كمالالملك - نقاش معروف - نائل آمد، و شعري نيز با عنوان «زيارت كمالالملك» به همين مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بود و بعد از بازگشت از خراسان به كمك دوستانش وارد خدمت بانك كشاورزي شد. در سال 1316 حادثه بسيارناگواري در زندگياش روي داده و آن مرگ پدرش بوده كه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نكرد. همزمان با مرگ پدر، مادرش به تهران رفت و پرستاري پسرش را به عهده گرفت و بابا در كنار مادرش، خاطره مرگ پدر را كمكم فراموش ميكرده؛ ولي چون سرنوشت اساسا بازيهاي عجيبي دارد و به قول بابا «عليالاصول نوابع هميشه ناكاماند»، مدتها بعد برادرش را نيز از دست داده و سرپرستي چهار فرزند او را به عهده گرفته است كه كوچكترين آنها چند ماه بيشتر نداشته و مانند يك پدر دلسوز از آنها مواظبت كرده است. آنها نيز محبتهاي عمو را هيچوقت فراموش نميكنند و پدرم در اصل فرقي بين ما و آنها قائل نبود.
بعد از بزرگ شدن بچههاي عمويم و موقعي كه به اصطلاح دست هر كدام به كاري بند شده و بعد از اينكه پدرم و مادرش را از دست داده، تنها خياطياي را كه در تهران داشته، با وسايلش به بچههاي برادرش بخشيده و تنها با يك جامهدان لباسهايش به تبريز آمده و با مادرم كه نوه عمهاش محسوب ميشده، ازدواج كرده و علت ازدواج نكردنش تا سن 48سالگي، مسئوليتي بود كه در مقابل بچههاي برادرش داشته؛ چنانكه ميگويد: «يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم».
بعد از ازدواج با مادرم در تبريز با شراكت خواهرش، خانهاي خريده كه در اين خانه من بهدنيا آمدم و سپس بعد از گذشت زماني، خانهاي براي خود خريده است. من (شهرزاد بهجت تبريزي ) فرزند ارشد او هستم. تا آنجا كه ياد داريم، در تمامي گردشها و يا شب شعرهايي كه ميرفت ـ حتي رسميترين آنها ـ مرا همراه خويش ميبرد. هنگامي كه بدو وردش به هر مجلسي صداي كف زدنها فضا را ميشكافت و يا به هر جايي كه قدم ميگذاشت، مردم دورش را احاطه ميكردند، حس كنجكاوي كودكانهام تحريك ميشد كه او كيست؟ و او را با پدر بچههاي ديگر مقايسه ميكردم، كه چرا براي آنها كسي كف نميزند؟ يك شبم يادم هست كه از يكي از انجمنهاي ادبي برگشته بوديم. من در حالي كه دودستي پايين كتش را چسبيده بودم، با لحني كودكانه از او پرسيدم: بابا چرا مردم تو را اين همه دوست دارند؟ لبخندي زد، لحظهاي چند در چشمانم نگريست، آن حالت نگاه او را تا زندهام، هيچوقت فراموش نميكنم. بعدا مرا بغل كرد، صورتم را بوسيد و مدتي درباره شعر و شاعري با جملات ساده و در حالي كه سعي ميكرد براي من قابل فهم باشد، توضيح داد. از همان موقع شخصيت او در چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال احساس كردم با اشخاص عادي فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همين جهت روزها خانه نبود و براي آقا كه كارمند بانك كشاورزي بود، اجازه داده بودند كه ديگر كار نكند و با خيال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد. من كه بچه بودم، با اينكه خدمتكاري داشتيم و كسي بود كه از من مواظبت كند، ولي در غياب مادرم بيشتر اوقات پهلوي پدرم بودم. موقعي كه از بازي خسته ميشدم، در آغوش او به خواب ميرفتم و او برايم لالايي ميخواند. يادم هست در اوقات بيكاري، زماني كه من از بازيگوشي خسته شده و در گوشهاي آرام مينشستم، شعرهايي به زبان تركي كه برايم قابل فهم بود، به من ياد ميداد و بعد در هر مجلسي در حضور جمع از من ميخواست بازگو كنم.
ميتوانم به صراحت بگويم كه بيشتر از مادرم با او مأنوس بودم و وقتي با او بودم، هيچوقت سراغ مامان را نميگرفتم. يك روز خوب يادم هست، در حدود ساعت 5 بعدازظهر بود كه ديدم بابا لباس پوشيده و از مامان نيز ميخواهد كه مرا حاضر كند. بابا آن موقع ساعت معمولا از خانه بيرون نميرفت، با تعجب پرسيدم: بابا كجا ميرويم؟ جواب داد: هي، دلم گرفته ميخواهم كمي قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفت و به راه افتاديم. از چند خيابان و كوچه گذشتيم تا اينكه به كوچهاي كه بعدها فهميدم اسمش راسته كوچه است، رسيديم، و از آنجا وارد كوچه فرعي تنگي شديم. كوچه بنبست بود و در انتهاي آن دري قرار داشت كهنه و رنگ و رورفته، و من كه بچه بودم، نق ميزدم و ميگفتم: بابا تو چه جاهاي بدي ميآيي. بابا به آهستگي جواب داد: «عزيزم داخل نميرويم و بعد مدتي طولاني – يك ربع يا بيست دقيقه – به در نگاه كرد و فكر ميكرد.» شايد گذشته را ميديد و يا شايد خود را همان بچهاي احساس ميكرد كه هر روز بيست بار از آن در بيرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكيه داد و قطرههاي اشك به سرعت از چشمانش سرازير شد و شانههايش از شدت گريه تكان ميخورد. من لحظاتي مبهوت به او نگاه ميكردم؛ ولي انگار اصلا من وجود نداشتم، تا اينكه مدتي بعد آرام گرفت. آه عميقي كشيد و در حاليكه چشمانش را پاك ميكرد، گفت: اينجا خانه پدري من است. من مدت چهارده سال اينجا زندگي كردهام. بعد در طول همان كوچه به راه افتاديم و قسمتهاي مختلف خانه را از بيرون به من نشان داد. وقتي كه به خانه برگشتيم، شعري تحت عنوان «در جستوجوي پدر» سرود، كه فكر ميكنم يكي از با احساسترين شعرهايي است كه به زبان پارسي سروده شده است.
در همان ايام بچگي كتابچه شعر بابا را ورق ميزدم و او بدون اينكه مانع شود، فقط مواظب بود كه كتابچه را پاره نكنم و با نگاهي محبتآميز مرا مينگريست. در سنين پايين و مواقعي كه به مدرسه نميرفتم، « حيدربابا» و شعرهايي تركي را كه برايم قابل فهم بود، به من ياد ميداد. كمي كه بزرگ شدم و سواد خواندن پيدا كردم، خودم كتابچه شعر او را ميخواندم و اشعاري را كه زياد دوست داشتم، حفظ ميكردم. پدرم معمولا تا پاسي از شب گذشته به عبادت و خواندن قرآن ميپرداخت و بعد از فراغت با خواندن كتابهاي شعر و بيشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نميخوابيد؛ مگر مواقعي كه واقعا خسته بود. به همين جهت شبها چراغ اتاقش هميشه روشن بود. يادم هست شبهايي كه نصف شبي بيدار ميشدم و به اتاقش ميرفتم. بعضي مواقع او را در حال سرودن شعر ميديدم، كه در اين حال معمولا اشعاري كه ميسرود، زير لب زمزمه ميكرد و روي تككاغذي كه در دست داشت، مينوشت. نميتوانم قيافه او را در اين حالت تشريح كنم، فقط اين را ميگويم كه كاملا جدا از محيط زندگي در عالم ديگري سير ميكرد؛ به طوري كه اگر در اين حال صدايش ميكردي، انگار از خواب بيدار شده است. وقتي او را در اين حال ميديدم، به هيچ وجه دلم نميآمد كه او را از آن حال بيرون بياورم. ولي مواقعي كه به خواندن كتاب مشغول بود، داخل ميشدم و او با خوشرويي از من استقبال ميكرد و بعد شروع به خواندن جديدترين شعرش ميكرد و بعد از من ميخواست كه بخوانم، و وقتي اصرار مرا براي نشستن ميديد، شروع به صحبت ميكرد. از گذشتههايش برايم ميگفت، از روزهاي سختي كه در تهران، دور از خانواده گذرانيده، از عشق و از ناكاميهايش و اينكه چگونه كسي را كه به حد پرستش دوست داشته، از دست داده و من با شور و اشتياق گوش ميكردم. يادم هست چندينبار ضمن صحبت كردن با او، بدون اينكه گذشت زمان را احساس بكنم، متوجه شده بودم كه هوا روشن ميشود. بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول ميشد و من نيز اتاق را ترك ميكردم.
چندي بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال، خواهرم (مريم) و دو سال بعد، برادرم (هادي) بهدنيا آمد. مواقعي كه دورش جمع ميشديم و بچهها از سر و گوشش بالا ميرفتند، ضمن اظهار محبت به ما، براي هر كدام شعرهايي ميگفت؛ چنانكه براي خواهرم مريم در سن دوسالگي، بر وزن «حيدربابا» گفته:
حيدربابا جنقلي مريم گوزهل دي / هيچ بيلميرم، غزالدي يا غزل دي
گوللراونون ايا قنيدا، خزهل دي / دود اقلاري، شرينليقدان، شاقيلدار
گوزهل كهليك اوني گورسه ققيلدار (حيدربابا مريم كوچولو خيلي قشنگه / هيچ نميدانم مريم غزال است يا غزل است / گلها زير پاي او مثل برگ پاييزي ريخته شده است / لبهايش از شيريني شاد و خندان است / اگر كبك او را ببيند، به صدا درميآيد)
و يا برادرم هادي را بغل ميكرد و ضمن بوسيدنش ميگفت:
منيم اوغلوم هادي دي / هادي انون آدي دي / ميوه لرين دادي دي (هادي پس من است / اسم پسر من هادي است / مثل ميوه شيرين و بامزه است)
در زندگاني خصوصي، آدمي بسيار بخشنده بود. غير از كمكهاي مالي، وسايل شخصياش را نيز ميبخشيد. قلبي رئوف و مهربان داشت. بسيار احساساتي و حساس بود و خيلي زود تحت تأثير قرار ميگرفت. از مرگ دوستانش خيلي متأثر ميشد؛ چنانچه وقتي مرگ صبا دوست نزديكش را به وي اطلاع دادند، اشك در چشمانش جمع شد. معمولا بعد از اتمام هر شعر دوست داشت كه اعضاي خانواده دورش جمع شوند تا شعرش را بخواند. او هيچ كينهتوز نبود. ماديات برايش هيچ ارزشي نداشت. معمولا غرق در افكار خود بود و با عالم خارج چندان كاري نداشت. در تهران و در موقعي كه تنها بود، دوستي به نام آقاي زاهدي داشت كه بهترين مونس او بود و همين آقاي زاهدي تعريف ميكند «روزي سرزده وارد اتاق شهريار شدم و او را ديدم كه با حالتي پريشان چشمانش را بسته و به حضرت علي (ع) متوسل شده است. تكانش دادم و پرسيدم اين چه حال است كه داري؟ و او بعد از چند نفس عميق كشيدن با اظهار قدرداني گفت: تو مرا از غرق شدن نجات دادي. گفتم: انسان كه توي اتاق خشك و بيآب غرق نميشود. شهريار كاغذي به من داد كه ديدم اشعاري سروده كه جزو افسانه شب به نام سمفوني درياست». بعدا خود بابا توضيح داد آنچنان دريا را در خيالم مجسم كرده بودم كه احساس ميكردم غرق ميشوم. آري او موقع گفتن شعر، اينچنين تحت تأثير خيالش واقع ميشد. به موسيقي آشنايي داشت و زماني نيز سهتار مينواخت؛ ولي از وقتي به تبريز آمده بود، اين كار را كنار گذاشته بود. دلخوشياش بيشتر ياد ياران قديم و لحظاتي بود كه با آنها داشته؛ چنانكه خودش ميگويد:
به پيري آنچه مرا مانده است، لذت ياد است / دلم به دولت ياد است، اگر دمي شاد است
پدرم بسيار پاكدل و ساده بود و اگر كسي به كمك نياز داشت، تا آنجا كه برايش مقدور بود، از كمك به او دريغ نداشت. موقع شعر خواندن، قيافهاش همراه با موضوعات شعري، تغيير ميكرد و گاهي ديده ميشد كه در مواقع حساس شعري، اشك در چشمانش جمع ميشود و بغض گلويش را ميگيرد و شنونده را بسيار تحت تأثير قرار ميدهد. در موقع عصبانيت و موقعي كه خلافي از بچهها سر ميزد، سعي ميكرد حتيالمقدور عصبانيتش را فرونشاند و يا اگر عصباني ميشد، به فاصله خيلي كم دوباره در قالب يك پدر مهربان درميآمد و با محبت بيش از اندازه، جبران عصبانيتش را ميكرد.»
پينوشت: اين مطلب از كتاب «از بهار تا شهريار» تأليف حسنعلي محمدي نقل شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر