آشيــــــــان مرغ دل ، زلف پــريشان است و بس
ملک ايمان را بلا ، چــــاک گــريبان است و بس
رو طبيبا درد عشق است ا ين وراي دردهــاست
کافرش دلخسته و درمانش ايمــــان اســت و بس
تاج زرين بر سر شمــــــع وجودم ســوخت جان
جان نگر پروانه وش سرگرم جولان است و بس
هر که محروم از وصال روي جانان گشته است
خسته و درمانده و رنجور و گريـان است و بس
غرق خــــــوناب دلـــــم بين مردمــــان ديده را
داغ عشقي در پس ايــن ديده پنهان است و بس
گر چه خال آن سيه مو دانه ي دام بلاست
دل شکار آشناي تير مژگان است و بس
با قضاي آسمان ناصح چه مي گويي سخن
در بر امواج دريا ، خس پريشان است و بس
دل درون سينه سوزد ( سرخي ) از هجران يار
ناله ي ني قصه ي اين درد هجران است و بس
دردا ,دوسه روز است رخ يار نديديم
جز دردسر از صحبت اغيار نديديم
ساقي به حريفان شب دوشينه چه پيمود؟
کامروز دراين ميکده هوشيار نديديم
محرومي از اين بيش ؟که در حسرت رويش
مرديم و شبي لذت ديدار نديديم
بيهوده دل از صحبت صوفي نبريديم
ما حاصلي از خرقه و دستار نديديم
صد درد کشيديم زهجران وي اما
يک گوشه ي چشم از قبل يار نديديم
کم نيست گرفتار غمت ليک چو (نظمي)
کس را همه ي عمر گرفتار نديديم
علي شريعتي
کوير انتهاي زمين است؛ پايان سرزمين حيات است؛ در کوير گويي به مرز عالم ديگر نزديکيم و از آنست که ماوراءالطبيعه را ـ که همواره فلسفه از آن سخن ميگويد و مذهب بدان ميخواند ـ در کوير بچشم ميتوان ديد، ميتوان احساس کرد. و از آنست که پيامبران همه از اينجا برخاستهاند و بسوي شهرها و آباديها آمدهاند. «در کوير خدا حضور دارد»! اين شهادت را يک نويسنده روماني داده است کهبراي شناختن محمد و ديدن صحرائي که آواز پر جبرئيل همواره در زير غرفه بلند آسمانش بگوش ميرسد، و حتي درختش، غارش، کوهش، هر صخره سنگش و سنگريزهاش آيات وحي را بر لب دارد و زبان گوياي خدا ميشود.
در کوير بيرون از ديوار خانه، پشت حصار ده، ديگر هيچ نيست. صحراي بيکرانه عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوي آسمان باز است. آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، اميدها و… انتظار! انتظار! … سرزمين آزادي، نجات، جايگاه بودن و زيستن، آغوش خوشبختي، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، ميعادگاه انسانهاي خوب، از آن پس که از اين زندان خاکي و زندگي رنج و بند و شکنجهگاه و درد، با دستهاي مهربان مرگ، نجات يابند!آسمان کوير سراپرده ملکوت خداست و… بهشت! بهشت، سرزميني که در آن کوير نيست، با نهرهاي سرشار از آب زلالش، جويهاي شير و عسل و نان بيرنج و آزادي و رهائي مطلقش؛ بيديوار، بيحصار، بيشکنجه، بيشلاق، بيخان، بيقزاق… بيکوير! همه جا آب، همه جا درخت، همه جا سايه! سايه طوبي که کران تا کران بر بهشت سايه گسترده است و آفتاب، اين عقاب آتشين بال دوزخ، در دل انبوه شاخ و برگش آواره گشته است. آسمان کوير، بهشت، آنجا که «ميتوان، آنچنان که بايد، بود»، «آنچنان که شايد، زيست»، آنچه در کوير همواره افسانهها از آن سخن ميگويند، آنچه هرگز در زمين نميتوان يافت. آري! در کوير،هيچکس اين دو را نديده است. کوير، اين هيچستان پر اسراري که در آن، دنيا و آخرت، روي در روي هم اند. دوزخ زمينش و بهشت، آسمانش، و مردمي در برزخ اين دو، پوست بر اندام خشکيده، بريان؛ پيشاني، هماره پرچين؛ لبها هميشه چنان که گويي مرد ميگريد يا دلش از حسرتي تلخ يا از منظرهاي دلخراش ميسوزد؛ ابرواني که چشمها را در دو بازويشان ميفروشند و پناهشان ميکنند و پلکهائي که همواره، از ترس. خود را از دو سو، بهم ميخوانند و بر روي چشمها ميافکنند تا پنهانشان کنند، و چشمها که همواره گوئي مشت ميخورند و به درون رانده ميشوند و نگاههاي ذليلي که اين چشمهاي بيرمق و بگود افتاده کتمانشان ميکنند و… اينها، همه، کار آن خورشيد جهنمي کوير! که در کوير نگاه کردن دشوار است و بايد چشمها را با دست سايه کرد تا کوير نبيند. که در کوير سايه را ميپرستند و نه آفتاب را، شب را ميخواهند و نه روز را، نه پرتو عنايت بزرگان، که سايه شان را و نه نور خدا…شب کوير! اين موجود زيبا و آسماني که مردم شهر نميشناسند. آنچه ميشناسند شب ديگري است، شبي است که از بامداد آغاز ميشود. شب کوير به وصف نميآيد. آرامش شب که بيدرنگ با غروب فرا ميرسد ـ آرامشي که در شهر از نيمه شب، در هم ريخته و شکسته، ميآيد و پريشان و ناپايدار ـ روز زشت و بيرحم و گدازان وخفه کوير ميميرد و نسيم سرد و دل انگيزغروب آغاز شب را خبر ميدهد.شبهاي تابستان دوزخي کوير شبهاي خيال پرور بهشت است. مهتابش سرد و باز و مهربان است و لبخند نوازشگر خدا. مهتاب شهرها و سرزمينهاي پر آب و آبادي است که مرطوب و چرکين و غمبار است. ماهي زرد و بيمار و ستارگاني همچون دانههاي جوش صورت کبود و کثيف لکامه وقيح و بيشعوري که با پودرهاي ارزان قيمت وازلينهاي کرباس چرک آلودي که از روي دملي برکندهاند، پنداشته است که زشتي نفرتآلود قيافه کهنه و باد کردهاش را ـ که زخم خشکه پشت پير الاغي که جلش ميزند يادآور آن است ـ ميتواند بپوشاند و آن را گلبرگ نوشکفته سيمائي بنمايد که با شکوفههاي آتش شرم آرايش کرده و بر معصوميت زلال گونهاش، گلگونه شوق و ايماني خدائي نشسته است. آسمان کوير! اين نخلستان خاموش و پر مهتابي که هرگاه مشت خونين و بيتاب قلبم را در زير بارانهاي غيبي سکوتش ميگيرم و نگاههاي اسيرم را، همچون پروانههاي شوق، در اين مزرع سبر آن دوست شاعرم رها ميکنم ـ نالههاي گريهآلود آن روح دردمند وتنها را ميشنوم، نالههاي گريهآلود آن امام راستين و بزرگم را ـ که همچون اين شيعه گمنام و غريبش ـ در کنار آن مدينه پليد و در قلب آن کوير بيفرياد ـ سر در حلقوم چاه ميبرد و ميگريست. چه فاجعهاي است در آن لحظه که يک مرد ميگريد!… چه فاجعهاي!… غروب ده، در کوير، با شکوه و عظمتي مرموز و ماورائي ميرسد و در برابرش، هستي لب فرو ميبندد و آرام ميگيرد. ناگهان سيل مهاجم سياهي خود را به ده ميزند، و فشرده و پرهياهو، در کوچهها ميدود و رفته رفته در خم کوچهها و درون خانهها فرو مينشيند و سپس سکوت مغرب باز ادامه مييابد، مگر گاه فرياد گوسفندي غريب که با گله درآميخته است و يا ناله بزغاله آوارهاي که، در آن هياهوي پرشتاب راه خانه خود را گم کرده است. که لحظهاي بيش نميپايد.شب آغاز شده است. در ده چراغ نيست، شبها به مهتاب روشن است و يا به قطرههاي درشت و تابناک باران ستاره. مصابيح آسمان!
غزلي زيبا از استاد نظمي تبريزي از کتاب فروغ عمر نوشته ي استاد
محمد تقي سبکدل .
===================
چو توصيف لبت شد مطلب ما
سزد گر اهل دل بوسد لب ما
به بوسي چاره ساز عاشقان نيست
بسي گفتند از تاب و تب ما
اگر اين است راه وادي عشق
دگر لنگ است پاي مرکب ما
مرا از جام لعلت جرعه اي ده
زمستي تا بر آيد مطلب ما
من از مي گويم و واعظ ز کوثر
کجا هست اتحاد مشرب ما ؟
شبي از لعل او کامي نجستيم
چه شد يک عمر يارب يارب ما؟
مرا امشب به لب آهي است ((نظمي ))
که آتش مي زند در کوکب ما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر